آسمان نیلی

خدایا دوستت دارم

و من خدایی دارم ...

پروردگار من تنها روزنه ی امیدیست

که هیچگاه بسته نمی شود،

تنها کسی ست که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد،

با پای شکسته می توان سراغش را گرفت،

خدای من تنها خریداریست

که اجناس شکسته را بهتر بر می دارد،

تنها کسی که وقتی همه رفتند می ماند،

وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید...

مهربان من، مرا فقط برای خودم می خواهد،

دلش فقط برای من تنگ می شود،

نگاهش همیشه با من است...

خدایا دوستت دارم

 

نوشته شده در سه شنبه 22 مرداد 1388برچسب:,ساعت 9:45 PM توسط نازی| |

 اون تو نیستی نه نمیشه باورم

فکر کردن در مورد عشق، صحبت کردن در مورد عشق و آرزو کردن عشق معمولا ساده است

ولی‌ تشخیص دادن عشق همیشه ساده نیست حتی زمانی که آن را در دست داریم.

 
 
 
زندگی همهمه ی مبهمی از رد شدن خاطره هاست،
هر کجا خندیدیم زندگانی آنجاست
آنکس که از اول می داند کجا می رو د.
خیلی دور نخواهد رفت.
 
!

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 8 خرداد 1386برچسب:,ساعت 12:14 AM توسط نازی| |

 

 

دلبسته ی کفشهایم بودم.

کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ام بودند

دلم نمی آمد دورشان بیندازم .

هنوز همان ها را می پوشیدم

اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند

قدم از قدم اگر بر می داشتم

زخمی تازه نصیبم می شد


سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود.

 

xq3glasfqtrva2lfnnjj.jpg


================================


می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم

و می گفتم:چقدر همه چیز دردناک است

چرا خانه ام کوچک است و شهرم ودنیایم

می نشستم و می گفتم :

زندگیم بوی ملالت می دهدوتکرار

 

v7ehnchoonqjr00m9mh.jpg

==============================

 می نشستم و می گفتم:

خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است

 می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم

قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم

  ..........

mhjn9ioaoxtg52brhzm.jpg
 

========================= 

 پارسایی از کنارم رد شد

  عجب !    پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت

مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست

اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است

و زیباترین خطر..... از دست دادن

 

8pkga2hudplr7ns3pb9m.jpg
 

==============


تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای ....

برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور.

جرات کن و کفش تازه به پا کن.

شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای

 

fl5f95j2t5i03n6osem.jpg
 

 

==============

 

رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم

اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه

به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟

 

0hastf5ohjbdgpyubc2e.jpg
  

==============


پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :

من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود

که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و

پس هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام

 

97suyq3x4iqcahc5zr7v.jpg
 

 

==============

 

هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم

تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت

 

8ovvuj8kspg2w4c28rgd.jpg
 

 


حالا دیگر هیچ کفشی اندازه ی من نیست

 

dcwrsyznft8by6l31wod.jpg
 

 

======

 

 8pyzny6ic5c772jocvnk.jpg

 

وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست

 

------------------ 

سر تا پای‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ می‌كنم،

می‌شوم‌ قد یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌

كه‌ ممكن‌ بود یك‌ تكه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یك‌ خانه

یا یك‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یك‌ كوه

یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛

یا حتی‌ خاك‌ یك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره

ek0bsrn7n8lrnuxjszx4.jpg
 

 یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هیچ‌ وقت

هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاك‌ باقی‌ بماند،

فقط‌ خاك اما حالا یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد

كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد

ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد.

 

lr9kivo4e7tbctu3kxn.jpg
 
 

یك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود،

انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغییر كند

m18ezrooey4iabrmtq6.jpg


وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم.

من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم

همان‌ خاكی‌ كه‌ با بقیه‌ خاك‌ها فرق‌ می‌كند

 

9ml9g4kkojm1lv55x33.jpg
 

 

من‌ آن‌ خاكی‌ هستم‌ كه‌ خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده

من‌ آن‌ خاك‌ قیمتی‌ام

6vvs7ogdxt7rs79ywn3g.jpg
 

که می خواهم تغییر کنم......... انتخاب‌ کنم

وای بر من اگر همین طور خاك‌ باقی‌ بمانم

zm6opl6yglxur8r1q67j.jpg
 


الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی, همدردی کنم..

بیش از آنکه مرا بفهمند, دیگران را درک کنم

پیش از آنکه دوستم بدارند, دوست بدارم

qn1k5whujn1im052xl1b.jpg

زیرا در عطا کردن است که می ستانیم

و در بخشیدن است که بخشیده می شویم

نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1386برچسب:,ساعت 10:31 AM توسط نازی| |

 

كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.

رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.

نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود، مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌ و نرفتن.

درخت‌ زيرلب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي ‌ره آورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آنچه‌ در جست‌وجوی آني، همين‌جاست ...
 
مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت.

و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهدديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد.

مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود ...

به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود.

زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد.

مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت.

درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن.

مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم.

درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.

حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت...

دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي!

درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم، و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست ...

* اين داستان برداشتي است از فرمايش حضرت علي(ع)، "من عرف نفسه فقد عرف ربه" (آن کس که خود را شناخت، به تحقيق که خدا را شناخته است).

نوشته شده در یک شنبه 8 اسفند 1385برچسب:,ساعت 8:38 PM توسط نازی| |

نجار پيري خود را براي بازنشسته شدن آماده مي كرد. يك روز او با صاحبكارخود موضوع را در ميان گذاشت. پس از روزهاي طولاني و كار كردن و زحمت كشيدن، حالا او به استراحت نياز داشت و براي پيدا كردن زمان اين استراحت مي خواست تا او را از كار بازنشسته كنند.

صاحب كار او بسيار ناراحت شد و سعي كرد اورا منصرف كند، اما نجار بر حرفش و تصميمي كه گرفته بود پافشاري كرد. سر انجام صاحب كار در حالي كه با تأسف با اين درخواست موافقت مي كرد، از او خواست تا به عنوان آخرين كار، ساخت خانه اي را به عهده بگيرد. نجار در حالت رودربايستي، پذيرفت در حالي كه دلش چندان به اين كار راضي نبود. پذيرفتن ساخت اين خانه بر خلاف ميل باطني او صورت گرفته بود. براي همين به سرعت مواد اوليه نامرغوبي تهيه كرد و به سرعت و بي دقتي، به ساختن خانه مشغول شد و به زودي و به خاطر رسيدن به استراحت، كاررا تمام كرد. سپس او صاحب كار را از اتمام كار باخبر كرد.

صاحب كار براي دريافت كليد اين آخرين كار به آنجا آمد. زمان تحويل كليد، صاحب كار آن را به نجار بازگرداند و گفت: اين خانه هديه اي است از طرف من به تو به خاطر سال هاي همكاري!

نجار يكه خورد و بسيار شرمنده شد.

در واقع اگر او مي دانست كه خودش قرار است در اين خانه ساكن شود، لوازم و مصالح بهتري براي ساخت آن به كار مي برد و تمام مهارتي كه در كار داشت براي ساخت آن به كار مي برد. يعني كار را به صورت ديگري پيش مي برد.

 

نتيجه اخلاقي: اين داستان ماست. ما زندگيمان را مي سازيم. هر روز مي گذرد. گاهي ما كمترين توجهي به آنچه كه مي سازيم نداريم، و ناگهان در زماني در اثر اتفاق غير مترقبه مي فهميم كه مجبوريم در همين ساخته ها زندگي كنيم. گرچه اگرچنين تصوري داشته باشيم، تمام سعي خود را براي ايمن كردن شرايط زندگي خود ميكنيم ولي افسوس كه نمي دانيم كه چه زود فرصت ها از دست مي روند و گاهي بازسازي آنچه ساخته ايم، ممكن نيست. ما نجار زندگي خود هستيم و روزها، چكشي هستند كه بر يك ميخ از زندگي ما كوبيده مي شود. يك تخته در آن جاي مي گيرد و يك ديوار برپا مي شود.

مراقب سلامتي خانه اي كه براي زندگي خود مي سازيم باشيم.

نوشته شده در یک شنبه 8 اسفند 1385برچسب:,ساعت 8:27 PM توسط نازی| |

 

بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش جعبه اي پراز ميخ به او داد و گفت: هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت كردي، يكي از اين ميخ هارا به ديوار انبار بكوب.

 

روز اول پسرك بيست ميخ به ديوار كوبيد، پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي آزارد، كم كند. پسرك تلاش خود را كرد و تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد.

 

يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هر بار كه توانست از كسي بابت حرف هايش معذرت خواهي كند، يكي از ميخ ها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اين كه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخ هارا از ديوار بيرون آوردم!

 

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت: آفرين پسرم كار خوبي انجام دادي، اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن ...

 

ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست، وقتي تو عصباني مي شوي و با حرف هايت ديگران را مي رنجاني، چنين اثري بر قلب شان مي گذاري، تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون بياوري، اما هزاران بار عذر خواهي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب كند.

نوشته شده در یک شنبه 8 اسفند 1385برچسب:,ساعت 8:15 PM توسط نازی| |

 

- هر باور، چيزي را حقيقي انگاشتن است.

 

- اگر تو باوري داشته باشي، دست از جست و جو برمي‌داري؛ اگر باوري داشته باشي گمان مي‌کني که از قبل میدانی.

 

- انسان براي برخورداري از شادي بايد خودش را باور کند.

 

- شما نمي‌توانيد با تنفر داشتن از ديگري خودتان را به خدا نزديکتر کنيد، چه باور داشته باشيد که اين خشمي به جاست يا نه. رابطه ميان روح (انسان) و خدا بر اساس عشق است و جايي که عشقي پاک است، هيچ جايي براي هيچ نوع خشمي وجود ندارد.

 

- خوش بين باشيد اما خوش‌بين دير باور.

 

- وقتي باور داري که مي‌تواني، حتما مي‌تواني!

 

- باور خود را در عملکردتان پياده کنيد.

 

- هر آنچه که بايد، انجام بده و به تحقق آرزوهايت ايمان داشته باش؛ هر آنچه که باشند.

 

- کساني که به توانايي‌هاي خود باور دارند، به کارهاي دشوار به ديده‌ چالش‌هايي مي‌نگرند که بايد بر آنها پيروز شوند نه به شکل تهديدهايي که بايد از آنها دوري گزينند.

 

- به آرزوهاي خود ايمان بياوريد و به گونه‌اي به آنها بينديشيد که گويي به زودي رخ مي‌دهند.

 

- ما در بين کساني که با ما هم عقيده اند، احساس آرامش داريم، اما زماني بزرگ مي‌شويم که در بين کساني باشيم که با ما هم عقيده نباشند.

 

- ايمان و باور ما در ابتداي هر مسئوليت دشوار، تنها عاملي است که موفقيت نهايي مان را تضمين مي‌کند.

 

- جهان فقط چيزهايي را به ما مي‌دهد که باور داريم مي‌توانيم داشته باشيم.

 

- مادامي که خود را باور داريد، مي‌دانيد چگونه زندگي کنيد.

 

- به کسي که حقيقت را جستجو مي‌کند باور داشته باش و به کسي که مدعي دستيابي به حقيقت است، شک کن.

نوشته شده در یک شنبه 8 اسفند 1385برچسب:باور,ساعت 8:13 PM توسط نازی| |

 

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد .

 

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن.

 

مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند

 

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند.

 

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید .

 

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟

 

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم، امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.

نوشته شده در یک شنبه 8 اسفند 1385برچسب:,ساعت 7:55 PM توسط نازی| |

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم
استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد
سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان بازهم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.
امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود.

نوشته شده در پنج شنبه 5 اسفند 1385برچسب:,ساعت 1:10 PM توسط نازی| |

 

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را

که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم

آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی

که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،

من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،

با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست،

اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید

عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی

بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان

چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدایت کردم،

آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،

توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد

بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،

می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.

آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،

تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،

من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی

وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.

گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت

گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1385برچسب:,ساعت 8:55 PM توسط نازی| |

 

و با استفاده از دستگاه

زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید.

بگذارید آن را بستر زندگی بنامم .

بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.


چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب ، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است. قلبم را به کسی هدیه بدهید که ازقلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند وکمکش کنید تا زنده بماند ونوه هایش را ببیند. کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند. استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

 

و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید. عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید. اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند …

 

 

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند ودخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود. آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند. اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم

 

ادامه زندگی برای اجزای بدنم - www.RadsMs.com

شاید روزی فرا برسد که جسممن آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای

که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است

و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است

و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند. گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی

 

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1385برچسب:,ساعت 8:47 PM توسط نازی| |

از خیابان گلگونه وارد خیابان جردن شدم تصمیم دارم برای پذیرایی میهمانان امروز ظهر شیرینی تهیه کنم در ورودی قنادی دختری حدودا 18 یا 19 ساله را می بینم که او هم برای تهیه شیرینی آمده لباسهای شیک و سرخ رنگی به تن دارد با خنده از او می پرسم : از تیم پیروزی چه خبر ؟!
می گوید : چرا پیروزی ؟

می گویم : خوب مگر به خاطر تیم محبوبت سرخ پوش نشدی ؟
می گوید : من فوتبال را دوست ندارم .

در حالی که سفارش شیرینی را به متصدی فروش قنادی می دهیم می پرسم پس چرا سرخ پوشیدی ؟
می خندد و می گوید : به خاطر آنکه اردیستم (تلفظ انگلیسی اش می شود Orodism).

می گویم : اردیسم چیست ؟
می گوید : فلسفه ایی هست که به انسان ارزش شادی را یادآوری می کند .

جالبه من تا به حال در مورد اردیسم چیزی نمی دونستم شیرینی را می گیریم از او می خواهم چند دقیقه ایی از اردیسم برایم صحبت کند با خوشرویی قبول می کند و می گوید : اردیسم دارای هشت اصل هست این هشت اصل به ما می گوید که باید شاد ، آزاده ، قناع ، انتقاد پذیر ، گریزان از گوشه نشینی ، پاک زیستی ، رعایت ادب و در نهایت میهن دوست باشیم .

می گویم : خیلی جالبه به نظرم یک روش ایده آل برای موفقیت و کامیابی در زندگی است .
می گوید : هر کسی با هر مرام و اندیشه ایی می تواند یک اردیست هم باشد .

می گویم : اردیسم از کجا بوجود آمده ؟ آیا در اروپاست و حالا به ایران آمده ؟
می گوید : نه اردیسم بر اساس اندیشه های ارد بزرگ در کتاب سرخ ایجاد شده است.

می گویم : پس لباس سرخ شما به خاطر نام کتاب سرخ است .
می گوید : نه . به خاطر نشان دادن ارزش شادیست ، سرخ ، رنگ هیجان و شادی است اولین اصل فلسفه اردیسم می گوید اگر پایکوبی و شادی نباشد ، جهان را ارزش زیستن نیست .

می گویم : من چند کتاب از سخنان بزرگان دارم که در آنها صحبتهای ارد بزرگ هست آیا منظور شما همان است
می گوید : بله همینطوره ، اندیشمند و متفکر بزرگ ایرانی .

از پشت شیشه قنادی مرد مسنی که گویا پدر دوست اردیستم است دست تکان می دهد و او از من خداحافظی می کند و سوار ماکسیمای سفید رنگی می شوند ...
امروز در نت در مورد اردیسم تحقیق کردم خیلی جالب بود الان مدام به لباس های قرمزم فکر می کنم و این که شاید بهتر باشد لباس های سرخ جدیدی بخرم یک حس عجیبی دارم فکر می کنم من هم یک اردیست شده ام ...

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1385برچسب:,ساعت 1:34 PM توسط نازی| |

معلم گفت: بنویس "سیاه" و پسرك ننوشت
معلم گفت: هر چه می دانی بنویس و پسرك گچ را در دست فشرد.
معلم گفت:( املای آن را نمی دانی؟))و معلم عصبانی بود.
سیاه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمز رنگ كلاس دوخته بودمعلم سر او داد كشیدو پسرك نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت و باز جوابی نداد.
معلم به تخته كوبیدو پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاندو سكوت كردمعلم بار دیگر فریاد زد: بنویس گفتم هر چه می دانی بنویس و پسرك شروع به نوشتن كرد  " كلاغها سیاهند ، پیراهن مادرم همیشه سیاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ است. كیف پدر سیاه بود، قاب عكس پدر یك نوار سیاه دارد. مادرم همیشه می گوید :پدرت وقتی مرد موهایش هنوز سیاه بود چشمهای من سیاه است و شب سیاهتر. 
 یكی از ناخن های مادربزرگ سیاه شده است و قفل در خانمان سیاه است."بعد اندكی ایستاد رو به تخته سیاه و پشت به كلاس و سكوت آنقدر سیاه بود كه پسرك دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت((تخته مدرسه هم سیاه است و خود نویس من با جوهر سیاه می نویسد.))گچ را كنار تخته سیاه گذاشت و بر گشت معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بودو پسرك نگاه خود را به بند كفشهای سیاه رنگ خود دوخته بودمعلم گفت ((بنشین.))پسرك به سمت نیمكت خود رفت و آرام نشست معلم كلمات درس جدید را روی تخته می نوشت و تمام شاگردان با مداد سیاه در دفتر چه مشقشان رو نویسی می كردنداما پسرك مداد سبزی برداشت و از آن روزمشقهایش رابا مدادسبز نوشت معلم دیگر هیچگاه او را به نوشتن كلمه سیاه مجبور نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با مدادسبز ایراد نگرفت.و پسرك می دانست كه قلب معلم هرگز سیاه نیست‬..................
نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1385برچسب:,ساعت 11:48 AM توسط نازی| |


Power By: LoxBlog.Com